سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فال حافظ
ملعون است، ملعون است دانشمندی که به سوی پادشاهی ستمگر می رود و به او در ستمش یاری می رساند [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :11
کل بازدید :18868
تعداد کل یاداشته ها : 24
103/2/7
7:32 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
زمزمه[1]
تنهای تنها

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

در این دیار خسته کش        دیگر بریده نفسم

هر چه تلاش می کنم        به آرامش نمی رسم

در این دیار خسته کش        وجود من بیهوده شد

ارثیه های عاطفی               اینجا از من ربوده شد

روز نفس نفس زنان     رو به سراب می روم

خشک گلو و تشنه لب      به عشق آب می روم

شب که به خانه می رسم       شکسته بال و خسته جان

در غم فردای دگر      باز به خواب می روم

در این دیار خسته کش        وجود من بیهوده شد

ارثیه های عاطفی               اینجا از من ربوده شد

بر تن خشک شاخه گل             توقع جوانه نیست

اسب نفس بریده را             طاقت تازیانه نیست

از گل چهره سوخته        طراوتی طلب نکن

برای رفع تشنگی       تکیه به تشنه لب نکن


  
  

 

کسی به فکر گلها نیست

کسی به فکرماهیها نیست

کسی نمیخواهد

باور کند که باغچه دارد میمیرد

که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

که ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می شود

و حس باغچه انگار

چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.

حیاط خانه ی ما تنهاست

حیاط خانه ی ما

در انتظار بارش یک ابر ناشناس

خمیازه میکشد

و حوض خانه ی ما خالیست

ستاره های کوچک بی تجربه

از ارتفاع درختان به خاک میافتند

و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها

شب ها صدای سرفه میآید

حیاط خانه ی ما تنهاست.

پدر میگوید:

از من گذشته ست »

از من گذشته ست

من بار خودم را بردم

« و کار خودم را کردم

و در اتاقش، از صبح تا غروب،

یا شاهنامه میخواند

یا ناسخ التواریخ

پدر به مادر میگوید:

لعنت به هرچی ماهی و هرچه مرغ »

وقتی که من بمیرم دیگر

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

فروغ فرخزاد

19

چه فرق میکند که باغچه باشد

یا باچه نباشد

«. برای من حقوق تقاعد کافیست

-----------------------------------------------------------------------------------------


  
  

 

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک اسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی.

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

ساعت چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصلها را میدانم

و حرف لحظه ها را میفهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد میآمد

در کوچه باد میآمد

و من به جفت گیری گلها میاندیشم

به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون

و این زمان خسته ی مسلول

و مردی از کنار درختان خیس می گذرد

مردی که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش

بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

 

 

تکرار می کنند

- سلام

- سلام

و من به جفت گیری گل ها میاندیشم

در آستانه فصلی سرد

در محفل عزای آینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان

صبور،

سنگین،

سرگردان،

فرمان ایست داد.

چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت

زنده نبوده است.

در


  
  
<      1   2