سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فال حافظ
روز ستمدیده بر ستمکار سخت‏تر است ، از روز ستمکار بر ستم کشیده . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :11
کل بازدید :18791
تعداد کل یاداشته ها : 24
103/1/10
1:30 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
زمزمه[1]
تنهای تنها

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

اینهم یک انشاء از یک دختر کوچولو 10 ساله

از زبان معلم این دانش آموز: مسلما این موضوع انشاء برای هزارمین بار تکرار شده، فقط برای اینکه تغییری ایجاد بشود موضوع را این جوری پای تخته نوشتم "میخواهید در آینده چه کاره بشوید الگوی شما چه کسی است؟" و برایشان توضیح دادم الگو یعنی اینکه چه کسی باعث شده شما تصمیم بگیرید این شغل را انتخاب کنید. انشاء ها هم تقریبا همان هایی هستند که هزارها بار تکرار شده اند، با این تفاوت که چند تا شغل جدید به آن ها اضافه شده که بطور مثال میتوان این رشته ها را نامبرد:

از زبان یک دانش آموز: من گفتم دوست دارم که مهندس هوا و فضا شوم ولی پدرم میگوید الان ام وی ام (منظور همانMBA  است) که بهترین رشته ی دنیا است و خیلی پول دارد.

از زبان دیگر دانش آموز میشنویم: دوست دارم مهندسی اتم بخوانم ولی پدرم دوست ندارد میگوید اگر آشپزی بخوانم بیشتر به دردم می خورد و ...

ولی اعتراف می کنم از همه تکان دهنده تر این یکی است "میخواهم فاحشه بشوم" شاید اولین باراست که یک دختر بچه ده ساله چنین شغلی را انتخاب کرده.

"خوب نمیدانم که فاحشه ها چه کار می کنند ... (معلومه که نمیدانی) ولی به نظرم شغل خوبی است . خانم همسایه ما فاحشه است .این را مامان گفت . تا پارسال دلم می خواست مثل مادرم پرستار بشوم. پدرم همیشه مخالف است. حتی مامان هم دیگر کار نمیکند .من هم پشیمان شدم. شاید اگر مامان هم مثل خانم همسایه بشود بهتر باشد او همیشه مرتب است. ناخن هایش لاک دارند و همیشه لباس های قشنگ میپوشد. ولی مامان همیشه معمولی است. مامان خانم همسایه را دوست ندارد. بابا هم پیش مامان میگوید خانم خوبی نیست. ولی یک بار که از مدرسه بر میگشتم بابا از خانه آن خانم بیرون آمد. گفت ازش سوال کاری داشته. بابای من ساختمان میسازد. مهندس است.ازش پرسیدم یعنی فاحشه ها هم کارشان شبیه مهندس های ساختمان است؟ خانم همسایه هنوز دم در بود. فقط کله اش را میدیدم . بابا یکی زد در گوشم ولی جوابم را نداد. من که نفهمیدم چرا کتکم زد. بعد من را فرستاد تو و در را بست.

... من برای این دوست دارم فاحشه بشوم چون فکر میکنم آدم های مهمی هستند. مامان همیشه میگوید که مردها به زن ها احترام نمیگذراند. ولی مردها همیشه به خانم همسایه احترام میگذارند مثلا همین بابای من. زن ها هم همیشه با تعجب نگاهش میکنند، شاید حسودی شان میشود چون مامانم میگوید زنها خیلی به هم حسودی میکنند. خانم همسایه خیلی آدم مهمی است. آدم های زیادی به خانه اش میآیند. همه شان مرد هستند. برای من خیلی عجیب است که یک زن رئیس این همه مرد باشد. بعضی هایشان چند بار میآیند. بعضی وقت ها هم این قدر سرش شلوغ است که جلسه هایش را آخر شب ها تو خانه اش برگزار میکند. همکار هایش اینقدر دوستش دارند که برایش تولد گرفتند. من پشت در بودم که یکی از آنها بهش گفت تولدت مبارک. بابا میخواست من را ببرد پارک، بهش گفتم امروز تولد خانم همسایه است. گفت میداند. آن روز من تصمیم گرفتم فاحشه بشوم چون بابا تولد مامان را هیچ وقت یادش نمیماند.

تازه خانم همسایه خیلی پول در میآورد. زود زود ماشین هایش را عوض میکند. فکر کنم چند تا هم راننده داشته باشد که میآیند دنبالش. این ور و آن ور میبرند.

من هنوز با مامان و بابا راجع به این موضوع صحبت نکردم. امیدوارم بابا مثل کار مامان با کار من هم مخالفت نکند.